داستان

...علمدارتخریب...

 

یکی از بزرگترین حماسه آفرینی هایش در عملیات بدر ، آنجا که دشمن با تمام توان

تصمیم به باز پس گیری منطقه داشت بود.

تنها مسیر عبور جاده ای به نام خندق بود. اطراف جاده را آب گرفته بود.

تانک های دشمن هم از همان مسیر جلو می آمدند .

باید کاری کرد . باید جاده بریده می شد!

دو نفر از بچه های واحد تخریب با حجم زیادی از مواد منفجره از خاکریز جدا شدند و

زیر بارش خمپاره ها خودشون رو به محل مورد نظر رسوندند.

 کار جاسازی مواد انجام و سیم رابط به چاشنی متصل شد.

دنباله سیم در دست بچه های تخریب بود.داشتند به سمت ما می دویدند که

ناگهان انفجار گلوله خمپاره هر دوی آنها را به سختی مجروح کرد.

تنها یک نفر می توانست این ماموریت را به پایان برساند.

همان که به سرعت به سوی آن دو میدوید.مجروحین رو به عقب فرستاد.

ادامه ی سیم را با خودش به داخل چاله ی مخصوص آورد.دسته ی انفجار را کشید

لحظه ای صبر کرد. اما مواد منفجر نشد! از چاه بالا آمد و دید تانکها حسابی نزدیک شدند.

به سمت محل استقرار دوید.

در راه محل پارگی سیم را پیدا کرد و آن را متصل کردو برگشت.

اما باز دسته عمل نکرد. چند جای دیگر سیم پاره شده بود.

فکری به ذهنش رسید . فیتیله ی  انفجاری را نزدیک مواد  برد.

آن جا فیتیله را روشن کرد. بعد هم به سمت خاکریز شروع به دویدن کرد.

شمارش معکوس رو آغاز کرد.

در راه پایش میان سیم های خاردار گیر کرد هر چه تلاش کرد بی فایده بود.

خودش را روی زمین انداخت و سرش را میان دستانش گرفت.

انفجار مهیبی رخ داد...

حفره ای در دل جاده ایجاد شده بود که اگر دو تانک را هم داخل آن می انداختند پر نمی شد.

کمتر کسی باور می کرد که این فرمانده شجاع زنده باشد. لحظاتی بعد در میان گردو غبار

شخصی آهسته به سمت خاکریز آمد وقتی ما را دید از حال رفت و افتاد.

علیرضا عاصمی آن روز یک عملیات را نجات داد. خدا خواست که زنده بماند که...

سال ۶۵ عراق با موشک های جدید خود کرمانشاه را هدف قرار داد.

برای خنثی کردن یک موشک عمل نکرده داخل گودال رفت و همه نیروها را از محل دور کرد.

گویی می دانست لحظه ی دیدار فرا رسیده.

این انفجار هیچ چیز از بدن مادی او را بر جای نذاشت و او را به آسمان فرستاد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می گویند درد و رنج همراه ازلی تمام آدم هاست

درست از لحظه ای که متولد می شوند تا دم مرگ.

اما انگار بیشتر آدم ها در برابر این همراه

اختیار و اراده شان را از دست می دهندو ادامه ی زندگی برایشان

ناممکن می شود.

وقتی درد ها یکی دوتا نباشد و همه بی درمان

وقتی جسم دیگر توان این همه درد را نداشته باشد

روح بلند و صبر ایوب می طلبد که هنوز زندگی کنی و

به درد هایت لبخند بزنی...

 

 

فردا میرم مشـــــــهد...

همیشه وقتی حرم امام رضا رو از راه دور میبینم باهاش درد و دل میکنم

اما ایندفعه به خاطر این هاریکانی(یه اصطلاح جغرافیایی) که به قلب ما وارد شده

امام رضا خودش دعوت نامه فرستاده و گفته از راه دور نمیشه

حتما باید بیای اینجا...

دخیل هم که چه عرض کنم یه زنجیر چرخ باید به ضریحش ببندم و

برای اینکه  آدم بشم یه سفر به کــربلا هم  تو دفترچه ی عمر امسالم نوشته شده

انشــالله که برم دیگه بر نگردم...

دونه دونه تون رو از یاد نخواهم برد موقع زیارت البته

من محتاج ترم به دعای شما عزیزان..

*****

ما درره ثامن الحجج می میریم 

از طـوس سراغ کــربلا می گیریم

امروز چو چشمه های ســرخ اشکیم

فردا به رکـاب منقم تکبیریم ...

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کاش ار جنس جنون بال و پری بود مرا

مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا

از همان کوچه سر میشکند دیوارش

باز در حالت مستی گذری بود مرا

هیچ پروا دلم ازدغدغه ی راه نداشت

چون تو ای عشق اگر همسفری بود مرا

رقص زلف سر نی دیدم و با خود گفتم

بین هفتاد و دوتن کاش سری بود مرا

پیشتر ازآن که رسد مرگ بمیری هنر است

کاش ای کاش که روزی هنری بود مرا

 .........................................................................................................

واقعا خدا رو شکر که این اشک رو به ما ادما داد تا هر وقت دلت

از زمین و زمان میگیره بتونی اروم شی

وای که اگه اشک نبود من میمردم...

 

شهادت حضرت زهــــرا (س)

 

کدامین شب از آن شب تیره تر بود        که زهرا حایل دیوار و در بود

شبی کاندر هجوم تیغ بیداد                   سرت را سینه زهرا سپر بود 

*** 

خزان زود هنگام و کبود شدن یاس بوستان پیامبر ، تسلیت باد .

-----------------------------------------

 

یــــــــــــا زهــــــــرا (س)

 

بچه های تفحص تلاش زیادی کردند اما شهیدی پیدا نمی شد.

یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه را گذاشت ناخوداگاه

اشک بچه ها جاری شد.بعد از آن حرکت کردیم.

در حین جستجو در روبروی پاستگاه مرزی بودم

یکدفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.

با سر نیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد

مطمئن شدم شهیدی در اینجاست.

با فریاد یا زهرا بچه ها را صدا کردم و خاک ها را کنار زدیم و شهید نمایان شد. 

لحظاتی بعد متوجه شدم شهید دیگری درست در کنار او قرار دارد.

به طوری که صورت هایشان درست روبروی یکدیگر بود.

با صلوات پیکرشان را از خاک خارج کردیم.

در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید بی نشان نوشته شده بود:

میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم

............................................................

چه تعبیری خدا در نقطه دارد       که تفسیری جدا هر نقطه دارد

به تعداد بهار عمر زهرا(س)            همین اندازه کوثر نقطه دارد . . .

(سوره ی کوثر ۱۸ نقطه دارد)

 

 

شــعر و داســتان

مـــادر گفت: نرو، بمان!

دلم میخواهد پســـرم عصای دستم باشد

گفت: هرچه تو بگویی

فقط یک ســـــؤال :

میخواهی پسرت، عصــــای این دنیـایت باشد یا آن دنیـا؟!

مــادر چیزی نگفت و با اشـــک بدرقه اش کرد....

رفت و شـــهید شد . . 

 

**********

طرف اصلا یه جورایی خاص بود.

نه به اون هیکلش که مثل بزن بهادرهای محله مون بود،و نه به اون ساکت

بودنش که لام تا کام با کسی حرف نمی زدو فقط تو خودش بود.

یه هفته ای می شد که اومده بود تو گردان ما، تو این مدت 

جز سلام و علیک و التماس دعا ، کسی چیزی از زبونش نشنیده بود.

همه ی کاراش هم پنهانی بود خصوصا لباس عوض کردنش که

عجیب اصرار داشت دور از چشم همه باشد.

انگار یه رازی بود که باید از ماها مخفی میموند و موند.

موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نگذاشته بود جز

یه تیکه از بازوی خالکوبی شده اش :

»تـــــــــوبه کــردم«

-------------------------------------------------

(این شعر ســــــروده ی آقای آرش جــــــاویـــد یکی از بچه های کلوب هست

ایشون شعر زیاد گفتن همچنین در مورد شهـدا اما خواستم یکی مخصوص بگن

با کمال تشکر ازشون...)

 

من شهیدم مرگ هم بازیچه ی دنیایی من
من اسیرم خاک میهن سرمه ی بینایی من
من به روی خاکها با خون خود این را نوشتم
کیست تا یاری کند سردار عاشورایی من
نخل خرما شد منار و تور سیمی شد ضریحم
تپه ای از ماسه ها شد گنبد مینایی من
من نمی ترسم که سر یا دست من برجا نباشد
وای بر روزی که افتد پای ره پیمایی من
جنگ من در راه دین باشد دفاع از حق و قرآن
صاف و صادق بود هم پنهان و هم پیدایی من

........................................................................................

الهــــــی؛

 چون در تو نگرم از جمله تاجداران هستم و تـاج بر سـر و چون بر خود می نگرم

 از جمله خـاکسارانم و خـاک بر سـر ...

(شهید محمد علی فتاح زاده)

 

عیدتون مبارک

 

   "یكی از خاطرات مهندس ایرج حسابی از دكتر حسابی"

 

انیشتین سر سفره هفت سین دکتر حسابی

 

در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی

هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله

"بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاهبچینند و ایشان را

برای سال نو دعوت کنند.

آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با

گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و

منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند.

چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند.

دکتر می گفت: برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم

انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد.

همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت:

چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند.

من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما

در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و

این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم.

 به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که

با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم :

ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و

از آن پاسداری کرده اند.

"برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او

می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."

آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت

بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی

یک تمدن 10هزارساله چیست!. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم

و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها

برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است." 

بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و

بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از

معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند.

بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و

کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند.

همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند

موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست.

انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند.

پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود

چشم هایش را باز کرد و گفت:

دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.

آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد

توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود.

بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها

سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش.. ماهی با "م" به نشانه ی

جنبش آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ...

همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از

دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد.

آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و

دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند.

بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند.

آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی

فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست.

انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود.

از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟

می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را

زد ، کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش

این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"

خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز یا هر بهانه ی خوب دیگر ،

فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.

((خاطرات مهندس ایرج حسابی))

...............................................................................

آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟

اولین جمعه ی سال است کجایی آقا؟

گر بیایی همه ی مدعیان می فهمند...

عاشقی بی تو محال است کجایی آقا؟

 

التماس دعا

گپ و  گفت خودمانی

انگار جایی آتش گرفته باشد

و عده ای  به ردیف سطل های آب را  دست به دست کنند

و نفر آخری روی آتش بریزد.

نگاه مرا این اشیا جاندار هستی دست به دست می کنند به سمت

قتلگاه خورشید ((در غروب اروند))

نخل های بی سر نه نماد که حس بودن ((عاشقان بی مزار))

آن طرف تر از تابلویی که انگار ودیعه ی خداست برای فانوسی که

گم کرده بودیم وهمین گمگشتگی وحیرانی دلیل هدایتمان بود

((به طرف قطعه ای از بهشت))کمی آنطرف تر صداها و صوت آن

روزهای جبهه آن روزهای اینجا وآن صدای مهیب هلی کوپتر که با

شنیدنش سرم را پایین آوردم که مبادا...!

و این دلنوشته ها منتظر دلهای مایند که نشانی بگیرند و

بیایند سراغمان که:((وضو در فرات نماز در کربلا))

و این یکی که شاید دستنوشته ی محمود باشد:

((جگر شیر نداری سفر عشق مرو))

تا اینکه همه حرف دلشان را به جای اینکه بزنند می خوانند:

((هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله))

نگاهم را از روی موج های کنار کشتی بزرگ تحمل کننده ی حجم بدنم

که روی آب ها موج بر می دارد و آب اروند را کنار می زند

می چرخانم به سمت خشکی و از دور ایستگاه صلواتی را

ریز ریز میان تشنگی کام آدم های روی زمین تقسیم می کنم

صدای مردی آن بالا که با رسایی از جبهه می گوید و دیروز و امروزش

گوشم را می نوازد و انگار که دنبال چیزی بگردم توی حرفهایش

دنبال عشق میدوم و بهش نمی رسم!

سینمای کوچک این وادی،برای تماشاگران فیلم های عشقی

به معنای تام وتمامش پخش می کند و کمی آن سو تر

بازار محصولات فرهنگی هم داغ است و پرمشتری.

و آن سوی آب شهر فاو قصه ی قطعه ای که((خیبر ما شد))مفتوح

به دست جوانانی چون کسائی زاده و بالاخره...و بالاخره

ضریح شهدای گمنام کنار رود که محل نماز و توسل و رازو نیاز ما بود.

کافی است یکبار چرخ چشم هایت رابگردانی و در میانه ی این هیاهو

غبار روزگار را بنگری که با آیینه ها چه می کند...

.....................................................................

دلنوشت: چقدر دلم میخواست الان کنار بچه ها توی قطار راهیه جنوب بودم

چقدر خوشحال بودم که امسال هم میرم جنوب و باز دلمو از هر چی

غیر خداییه پاک میکنم...

دعوت نامه هم از طرف شهدا اومدو اسمم رو هم نوشتم اما...

قسمت نبود... چون مادرم مریضه و من نمی تونم تنهاش بزارم

دعا کنید خدا همه ی مریضا رو شفا بده

هم برای مادرم دعا کنید هم برای کسی که الان تو کما به سر میبره...

خیلی دعا کنید

شعر و رسم عاشقی

دلم گرفته...

چند وقت است که دلم می گیرد

دلم از شوق حرم می گیرد

مثل یک قرن شب تاریک است

دو سه روزی است که دلم می گیرد

مثل این است که دارد کم کم

هستی ام رنگ عدم می گیرد

دسته ی سینه زنی در دل من

نوحه می خواند و دم می گیرد

گریه ام یعنی:باران بهار!

هم نمی گیرد و هم می گیرد

بس که دل تنگی من بسیاراست

دلم از وسعت کم می گیرد

لشگر عشق حرم را به خدا

به خود عشق قسم می گیرد

*******************************

فرهنگ جبهه:

یک کیسه خون

ادامه ی عملیات خیبر بود و ساعت حدود شش و نیم صبح..

من امدادگر بودم .

همینطور که داشتم می رفتم جلو شنیدم کسی یا مهدی! یامهدی! می گوید

جلوتر رفتم دیدم برادری است به نام محمد.

خوب که دقت کردم دیدم هر دو پایش از زانو قطع شده است.

سلام کرد جواب سلامش را دادم و

نشستم طبق معمول مشغول بستن محل خونریزی بشوم.

پاهایش را جمع کرد و گفت:

من حالم خوب است برو سراغ دیگری که وضعش بدتر است.

گفتم: پسر تو خیلی خون از پایت رفته.

گفت:از من خون رفته؟!من آنقدر خون دارم که می توانم یک کیسه هم به تو بدهم!

نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.

هر طور بود پایش را بستم و مقداری آب به او دادم و هنوز از جایم

بلند نشده بودم که به شهادت رسید.

چزابه

می خواهی آسمان دلت را از ابر های سیاه تردید پاک کنی؟

می خواهی همچون زلال آبی آب پاک شوی و

به خیل روندگان طریق عشق بپیوندی؟

می خواهی چشم هایت به دریچه ی نور و روشنایی باز شوند و

ندیده ها را ببینی و عاشق شوی؟باشد....

میگویم به سرزمین توبه و تقصیر برو.

به چزابه...

سر به خاک بسای و توبه کن....

اگر عمری گنه کردی نشو نومید از رحمت

تو توبه نامه را بنویس و امضا کردنش با من

....................................................................................

رفتنی شدم به سمت جنوب...

مشهدم افتاد بعد عید آخ جووووووووووون

 

شعر و داستان


هرچه انقلاب اسلامی دارد از برکت مجاهدت شهدا و ایثارگران است .

(امام خمینی(ره))

شعرعرفانی

سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پیشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم وبیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده جانان ز گران جانی خویشم

شکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند امین بسته به دنیا نیم اما!

دل بسته ی یاران خراسانی خویشم!

 

حدس بزنید این شعر از کیه؟!

******************************

داستان کوتاه

تو که مهدی رو کشتی!

 

آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم

توجیه همان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان

و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه کوبید زمین.

نعره زدم"یا مهدی"

یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:

"خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"

ازجاجستم خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید خودم هم خنده ام گرفت

 

******************************

طلاییه

هر ذره از خاکش زر ناب است و هر قطعه از آسمانش بهشت برین

انگار آسمان و زمینش با هم پیوند دیرینه دارند.

اینجا نقطه ای از پرواز است. نقطه ی وصل.

اینجا طلاییه است و طلاییه ریسمانی است که اگر

به آن بیاویزی تا اوج خواهی رسید.تا خدا

به طلاییه که رسیدی بال هایت را بگشا و آماده ی پرواز شو...

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی...

رساله ی عشق

گپ و گفت خودمانی

چه روز ها و شب و شبان سپید شد نیامدی و انتظار قامتش خمیده شد نیامدی!

چه دیده ها به خون دل مزین وتو دیده ای ،مگر به رقص شعله ها،به دیده ها نیامدی؟

گفته بودی می آیم آن زمان که نور در میان ظلمت به غربت نشسته است

و پروانه ها به انتظار پر گشوده اند

زمین غرق در خون گشته و با هزاران پروانه سینه سپر کرده در مقابل ظلم

ایران کربلایی گشت.

سینه ها در غربت وصالت به انتظار نشست و

پروانه های منتظر، غروب جمعه را به شوق ظهورت یک به یک می شمردند و

چشمان به باران فراق تو عهد تجربه ست وسوختند و پر کشیدند

و چه زیبا و یکصدا خوانده بودند که" و ان رجعتکم حق لا ریب فیها"

چگونه از غربت تو بنویسم که تو حاضری و من در غربت کبری خویش نشسته ام

و بر تیرگی روزگار خویش می نگرم  آتشی که به جان دارم و سحری که در راه است

این بار از ظهورتو مینویسم

برای ظهور ما دعا کن...

تفحص

 

چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیروهایشان عبدالامیررا مسئول

گروه سی نفره ی عراقی ها گذاشته بودند.

دهان عبدالامیر همیشه بوی متعفن مشروب و چشم هایش ورم کرده و قرمز بود.

ما باید هفت هشت کیلومتر در خاک عراق میرفتیم

تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم.

دراین مسیر زیارت عاشورا می خواندیم که او ممنوع کرده بود.

هنگامی که شهیدی پیدا میکردیم می بوسیدیمش و با او درد و دل میکردیم

او می گفت حرام است.عبدالامیر با سر نیزه جمجمه ی شهدا را بالا می آورد

و حرف های توهین آمیز میزد.

یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد

وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی من و مجید شروع به گریه کردیم

یاد عملیات کربلای پنج افتادیم که قرار بود رمز عملیات

"لا حول و لا قوه الا به الله العلی العظیم" باشد اما شهید جاج حسین خرازی گفت:

ما درد کربلای چهار را کشیدیم

پس بیایید رمز عملیات را" یا زهرا" بگذاریم. نام بی کلید قفل های بسته است

به مجید گفتم:بیا به حضرت زهرا متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود

یا یک بلایی سرش بیاید..

فردای ان روز مثل همیشه ساعت هفت به خاک عراق وارد شدیم.

عجیب بود آن روز برای اولین بار عبدالامیربوی مشروب نمی داد

گفت:امروز می خواهم شما را جای خوبی ببرم ، به ساترالملک "خاکریز مرگ"

به حرف هایش توجهی نکردیم.اصرار کرد،قسم خورد

گفت: حاجی والله قسم اینجا خودم آدم کشتم.

به مجید پازوکی گفتم:تا ساعت دو کار می کنیم و از دو تا چهار هم به جایی میرویم که

عبدالامیر گفت.آن جایی که عبدالامیر می گفت یک خاکریز بلند بود.

نخستین بیل را که زدیم یک شهید پیدا شد. پیکر سالم بود

یک کارت شناسایی عکس دار و یک مسواک تا شو داخل جیبش بود.

با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم،عکس با صورتش مطابقت داشت.

راحت میشد فهمید که تازه محاسنش در آمده است و هنوز هفده سال نداشت.

مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم که

عبدالامیر به صورت تشهد نماز،دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست می کشد

و به صورت خود می مالد.

سرش داد کشیدم که "حرام عبدالامیر تو که می گفتی حرام است!"

گفت: "نه این از اولیا است"

از آن روز به بعد عبدالامیر با ما زیارت عاشورا می خواند.

 

خط عاشقی

 

در کلاس عاشقی عباس غوغا می کند

در دل هر عاشقی زینب مآوا می کند

هر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین

ثبت نامش را فقط مهدی امضا می کند

***

...خط عاشقی...

 

سرلشگر شهید عباس بابایی

(سر لشگر پا برهنه)

از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون راننده منتظر ما بود عباس بهش گفت:

"ما پیاده می یایم . شما بقیه ی بچه ها رو برسون"

دنبالش راه افتادم . جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد.

عباس گفت:"بریم طرف دسته ی عزاار"به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.

پشت سرم نشسته بود روی زمین داشت پوتین هاش رو در می آورد.

بند پو تین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش. شد حر امام حسین

رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن.

جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو

این طور ندیده بودم عزاداری کنه.پای برهنه بین سربازان و پرسنل.بدون این که کسی بشناسدش...

راوی:سرهنگ خلبان فضل الله نیا

 ....................................................................

شهید حاج شیر علی سلطانی

(مداح بی سر)

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت(ع).

میگفت:"شرمنده ام که من با سر وارد محشر بشم و اربابم بی سر وارد شود؟"

یعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه ی مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کو چیکه.وقتی جنازه اش اومد قبر اندازه ی اندازه بود

اندازه ی تن بی سرش...

راوی:مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

 .....................................................................

شهید شاپور برزگر گلمغانی

(والله ان قطعتموا یمینی)

یه دستش قطع شده بود،اما دست بردار جبهه نبود.

بهش گفتند:"با یه دست که نمی تونی بجنگی برو عقب"می گفت:"مگه حضرت ابوالفضل با یه دست

نجنگید؟مگه نفرمود"والله ان قطعتموا یمینی،انی احامی ابدا عن دینی"

عملیات والفجر4مسئول محور بود. حمید باکری بهش ماموریت دادهبود گردان حضرت ابوالفضل رواز

محاصره دشمن نجات بده.با عده ای از نیرو هاش رفت به سمت منطقه ی ماموریت.

لحظه های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:"مگه مولایمان امام حسین(ع)

در لحظه ی شهادت آب آشامید که من بیاشامم"

شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست

منبع:کتاب حماسه دو لاله

 ......................................................................

شهید حسین نیکو صحبت

(روضه ی امام حسین روی موتور)

تا نشستیم روی موتور حسین گقت: روضه بخون.هر چی بهونه آوردم زیر بار نرفت گفت:

حسین!من چند شب دیگه مهمون امام حسینم. می خوام به آقا بگم همه جا برات گریه کردم.

شب،روز،صبح،ظهر،خلوت،توی سنگر،حسینیه،پشت حاکریز،پشت ماشین،فقط مونده

روی موتور گریه کنم،قسمم داد که براش روضه بخونم.یه سلام دادم به امام حسین(ع)و یه خط

شعر برای حضرت علی اکبر(ع) خوندم.

روضه ی من تموم شده بود ولی حسین داشت گریه می کرد رسیدیم به اردوگاه شهدای تخریب.

هنوز گریه اش تموم نشده بود.چند دقیقه ایستادیم تا گریه اش بند اومد.

چند شب بعد مهمون امام حسین شد همون طور که گفته بود...

راوی:حاج حسین کاجی

 .............................................

شهید محمد تقی شمس

(ظهر عاشورا حر امام حسین (ع)شد)

خواندن زیارت عاشورا شده بود کار هر روزش شلمچه بود که چشماش مجروح شد.

کم کم بیناییش رو از دست داد .با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد.با ضبط صوت هم

زیارت عاشورا را گوش می کرد هم روضه. توی ماه محرم حالش خراب شد. پدرش گقت:

هر روز می نشستم کنار تخت براش زیارت عاشورا می خواندم

اما روز عاشورا یه جوری دیگه زیارت عاشورا خواندیم.

10 صبح بود که ازم پرسید:بابا!حر چه روزی شهید شد؟گفتم:روز عاشورا.گفت:

دعا کن من هم امروز حر امام حسین بشم

ظهر که شد گفت بابا بی قرارم.بگو مادر بیاد. بعد هم گفت:برام سوره ی فجر بخون

سوره ی امام حسین(ع)

شروع کردم به خواندن. به آیه ی "یا ایتها النفسه المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه"که رسیدیم

خیلی گریه کرد.گفت:دوباره بخون.13یا14 بار براش خوندم.

همین جور گریه کرد.هنوز سیر نشده بود خجالت کشید دوباره اصرار کنه

گفت بابا!مادر نیومد؟گفتم نه هنوز. گفت:پس خداحافظ.

قرآن رو گذاشتم روی میز بر گشتم. انگار سال ها بود که جون داده. تازه ظهر شده بود.

ظهر عاشورا...

راوی:عبدالحسین موسوی نژاد

 ...................................................................

شهید محمد رضا شفیعی

(راز سالم ماندن جنازه پس از 16 سال)

بعد از 16 سال جنازه اش رو آوردند.

خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم.عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شده بود با لب تشنه.

بعد این همه سال هنوز سالم بود.سر،صورت،محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شبهای جبهه و گردان تخریب افتادم.بلند میشد لامپ سنگر شل می کرد همه جا که تاریک می شد

شروع میکرد به خوندن:"حسینم وا حسینم"می شد بانی روضه امام حسین(ع) آخر مجلس هم که

همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمد رضا اشکاش رو می مالید به صورتش.

دلیلی تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود

اثر اشک امام حسین..

راوی:حاج حسین کاجی

-----------------------------------------------------------------------------

من نیستم تا بعد از امتحانات...

التماس دعا

رسم عاشقی و داستان...

محرم آمد و ماه عزا شد
 
مه جانبازی خون خدا شد

 
جوانمردان عالم را بگویید
 
دوباره شور عاشورا به پا شد

 ***

خبرنوشت :

امروز چه روز بدی بود

من و چند تا از دوستان از سرویس جا موندیم ساعت ۷:۳۰ با آژانس

رسیدیم دم دانشگاه بعد از چند دقیقه یکی از اساتید بزرگ فیزیک هسته ای

ایران رو دم دانشگاه ترور کردند(درب جنوبی دانشگاه شهید بهشتی)

بعد باخبر شدیم که داخل خود دانشگاهم بمب کار گذاشه بودند که خوشبختانه

پیدا کردند نمیدونید که چه غوغایی بود دانشگاه...

موقع برگشت سرویس هم یه آمبولانس با یک دستگاه بی آر تی تصادف کرده بود...

برای شادی روح شهید دکتر مجید شهریاری صلواتی بفرستید همچنین

برای بهبودی هر چه سریع تر همسرشون دعا کنید...

 

 

 

امروز فهمیدم که چقدر مر گ بهم نزدیکه و من هیچ آمادگی برای رفتن به اون دنیا ندارم...

 

چند کلمه حرف...

 

نمی دانم که حرف هایی را که میخواهم بنویسم تکراری است یا برای شما تازگی دارد...

اما خب هر چه باشد ما توی دنیای خودمان هستیم

دیوارهایش سقف ندارد و خانه های آن را به غارت برده اند و محله های آن را با لودر و

 بولدوزر صاف کرده اند و دور آن سیم خاردارکشیده اند

که روی آن نوشته شده "الغام" یعنی مین.

توی کوچه هایش از شیک ترین اتومبیل ها چیزی جز تکه ای آهن پاره نمانده است و

حضوری اتومبیلی شیک در کوچه ها یا خیابان هایش حالتی مسخره دارد.

در این دنیا از ژیگول های مقوایی خبری نیست  و کسی اگر بخواهد

لاف مردانگی بزند یک پول سیاه هم  خریدار نخواهد داشت.

زیرا  آن ها که مرد بودند و در خیابان ها جنگیدند هنوز هم آوازشان در خیابان

به گوش میرسد و نامشان ورد زبان است.

در این دنیایی که ما هستیم فاصله ها را نه پول تعیین میکند نه چاکرم و نوکرم قلابی چاپلوسانه ی

چاپلوسان و نه "منم زدن"  های  اهل " من".

این دنیا دنیایی که در روز دهم مهرش بچه ها با دست خالی تانک های دشمن را

در بین کشتارگاه و راه آهن از کار انداختند و زمین گیر کردند و بعد

در حالی که دشمن پا به فرار گذاشته بود به جای تعقیب دشمن

روی سنگفرش داغ خیابان

با آبی که از زره پوش دشمن غنیمت گرفته بودند وضو گرفتند و به نماز ایستادند،

زیرا که خورشید در حال غروب کردن بود

 

وقت برای جنگیدن بسیار است اما برای نماز اندک مگر نه اینکه

برای نماز می جنگیدیم ...

 

داستان:

بدو ادامه مطلب..

ادامه نوشته

حرف خودم ...

 گفت تو غـرق گنـاهي؟


گفتمش يـا رب بلي


گفت پس آتش نميـگيرد چـرا جـسم و تنـت


گفتمش چون حـک نمودم روي قلبم يا علي . . .

 عید غدیر خم بر شما عزیزان مبارک


 

سلام به همه ی دوستان عزیزم

اول یه تشکر کنم از همتون که میایین ومطالبم رو میخونین و نظر میزارین

امیدوارم که هر جا هستین موفق باشین

خب یه خوردکی از زندگی و این روزگار به زبان خودمون بگیم...

 

من که هر درد و دلی داشته باشم و هر غم و غصه ای که داشته باشم 

کسی رو بهتر از خدا نمی تونم پیدا کنم که انقدرقشنگ به حرفام گوش کنه

و من رو به درست ترین راه راهنمایی کنه میدونم شما هم همینطور...

اما بعضی وقتا آدم دوست داره غیر از خدا به یه نفر دیگه ای هم اعتماد کنه

و حرف دلش رو بگه در واقع خودش رو خالی کنهُ مثل صمیمی ترین دوستش

منم گاهی اوقات این کار رو میکنم اما بازم خدا یه چیز دیگش. نه؟!

تو دوره های سنی مختلف هر شخصی یه مشکلی داره، به غمی، یه غصه ای

که اون واسش بزرگ ترین درد میشه که البته همه ی ما با این مسائل و

 مشکلات زندگی میکنیم و بزرگ میشیم و گاهی براش راه حل پیدا میکنیم..  

گاهی از کنارش رد میشیم گاهی هم اصلا دنبال حل کردنش نیستیم و

فقط اون رو پیش خودمون بزرگ تر میکنیم و میگیم

این لا ینحل دیگه کاری از دستم بر نمی یاد ...

تو دوره ی سنی ما فکر کنم که اکثر ماها باهاش دست و پنجه نرم کردیم

یا هنوزم اتفاق نیوفتاده ولی بالاخره زود یا دیر باهاش روبه رو میشیم

عشق و دوست داشتن و بازی با احساسات و حسی ایه که بهتر بگم به جنس

مخالف پیدا میکنیم و از این جور کارا دیگه.

میدونم که وقتی میخونی میگی نه؟ درس مهمه، نه!کار مهمه

 اما خودمونیما بهتره خودمون رو گول نزنیم، این بحرانیه که باید پشت سر

گذاشته شه و از نظر روانشناسی هم اثبات شده که در این دوره

این اتفاق برای اکثریت ما اتفاق میوفته مثل خود بنده...

پس میتونیم بگیم واسه ما تو این سن بزرگ ترین مشکل همینه

البته از نظر شخص بنده. شما هم میتونید اظهار نظر کنید و انتقاد کنید از من

خب از این حرفا گذشته وقتی که با این بحران روبرو میشید چی کار میکنید ؟

میدونید وقتی یه حسی به شخصی پیدا میکنید واقعا عقل آدمی هنگ میکنه

وقتی قلبت واسه یکی میتپه فقط دوست داری در کنارش باشی و وقتی

می بینیش دلت از جا کنده میشه و فشارت می افته، حتی وقتی باهاش

حرف میزنی صدات می لرزه ،اینا حرفایی که از خیلیا شنیدم و ..

مخصوصااز طرف صمیمی ترین دوستای خودم که وقتی

باهام دردو دل میکنن پیش خودت میگی

 ای کاش طرفش لیاقت این همه دوست داشتن رو داشته باشه......

برین ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

رسم عاشقی و تغحص بعد از جنگ


 

بدرود رفیق روز های بی قراریم

 

قصه را که میدانی؟

قصه ی مرغان و کوه قاف را.قصه ی رفتن و آن وادی هفت صعب را.

قصه ی سیمرغ و آینه را.

قصه نیست!حکایت تقدیر است که بر پیشانی ام نوشته اند.

هزار سال است که،تقدیر را تاخیر میکنم.

اما چه کنم با هدهد،هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هربامداد

صدایم میزند و

من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روز بهانه ای می آورد.

بهانه های کوچک بی مقدار.

تنم نازک است و بال هایم نحیف. من از راه سخت و سنگلاخ میترسم.

من از گم شدن،من از تشنگی.من از تاریک و دور واهمه دارم.

گفتی قرار است بال هایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟

گفتی که تازه اول قصه است؟

گفتی که بعد نوبت معرفت است و حیرت!بار درخت توحید است؟

گفتی بی نیازی....؟گفتی که فقر...؟گفتی که آخرش محو است و عدم...؟

آی هدهد! آی هدهد! بایست،نه من طاقتش را ندارم...

بهار که بیاید دیگر رفته ام،بهار بهانه ی رفتن است.

حق با هدهد است که می گفت:رفتن زیباتر است.ماندن شکوهی ندارد،

آن هم پشت سنگریزه های طلب.

گیرم که ماندم و باز بال بال زدم.توی خاک و خاطره.

توی گذشته و گل.گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته

اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟

می روم ،باید رفت در خون تپیده و پرپر سیمرغ،مرغان رادر خون تپیده دوست تر دارد.

هدهدبود که این را میگفت.

راستی!

اگر دیگر نیامدم،یعنی که آتش گرفته ام ! یعنی که شعله ورم!

یعنی سوختم!یعنی خاکسترم را هم باد برده است...

میروم اما هر جا که رسیدم ، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت.

میدانم که این کمترین شرط جوانمردی است.

بدرود رفیق روزهای بی قراریم !قرارمان اما در حوالی قاف!

پشت آشیانه ی سیمرغ،آن جا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد....

 

تفحص

برین ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

نیایش و نور خدا علی(ع)

خدایا!

به هر که دل بستم تو دلم را شکستی. عشق هر کسی را که به دل گرفتم

تو او را از من گرفتی.هر کجا خواستم دل دردمندم را آرامش دهم

 و در سایه ی امیدی و به خاطر آرزویی برای دلم امنیتی بوجود آورم تو یکباره

همه را برهم زدی و در طوفان های وحشت زای حوادث رهایم کردی تا

هیچ آرزویی در دل نپرورم و به هیچ چیز امید نداشته باشم و

 هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.

خدایا!تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی

 نداشته باشم و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم

و جز در سایه ی توکل به تو آرامش و امنیت احساس نکنم....

خدایا!تو را بر همه ی این نعمت ها شکر!!!

(شهید چمران)

 ***

امام علی علیه السلام

(اولین شهید محراب)

 

موقعی که علی (ع) را نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله آوردند

 رسول خدا به مادر علی فرمود:

برو حضرت حمزه را از ولادت علی با خبر کن. فاطمه بنت اسد گفت:

اگر من بروم چه کسی علی را شیر دهد؟رسول اکرم فرمود:

تو برو که من علی را سیر وسیراب خواهم کرد.

پیغمبر خدا زبان خود را در دهان علی نهاد و...

وقتیکه فاطمه بنت اسد برگشت علی را نظیر کودکان دیگر در میان جامه ای

 پیچید و بست.علی آن جامه را پاره کرد و دست خود را بیرون آورد.

فاطمه جامه ی محکم تری آورد و حضرت علی  را درمیان آن جامه پیچید و بست

 و علی آنرا نیز پاره کرد.فاطمه بنت اسد همچنان به تعداد جامه ها اضافه کرد

 تا اینکه تعداد شش جامه ی دیبای محکم و یک پوست حاضر کرد.

و علی (ع)را در میان آن ها پیچید و علی همه ی ان ها را پاره کرد و گفت:

ای مادر !دست مرا مبند که میخواهم این دست های خود رابرای تضرع و زاری

 به درگاه خدا بلند کنم...

 

مطلب:دوران شیر خوارگی (بخش دوم)

صفحه:۲۲

بر گرفته ازکتاب:شهسوار اسلام

------------------------------------------------------------------------------------------

دل نوشت:

خدایا! تو را غریب دیم و غریبانه غریبت شدم . تو را بخشنده پنداشتم

و گنه کار شدم تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟!!

 

رساله ی عشق و شعر

کجایند مردان بی ادعا

ستاره ای به نام شهید مهدی زین الدین

 

مادر شهید این طور نقل میکند که وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را

 جا به جا کردیم گفت:"می روم سوسنگرد" گفتم:"مادر

منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟" گفت:

"اگر دلتون خواست با ماشین های راه بیایید.این ماشین مال بیت الماله"

 

خاطره:

(قورباغه های چادر تبلیغات)

 

فروردین سال ۶۴ در گردان ثارالله لشکر ۲۳المهدی( عج) بودیم .

در منطقه "شمریه" کنار رود کارون، گردان، اروگاهی صحرایی داشت.

چادر ما متاسفانه یا خوشبختانه  کنار چادر تبلیغات بود که به دست

چند نفر از برادران روحانی اداره می شد.

پخش اذان صبح با بلند گو بدجوری باعث بد خوابیو اذیت و آزار ما می شد.

چند نفر شدیم  و داخل بلندگو آب ریختیم .

صبح که مسئول تبلیغات خواست از بلندگو اذان پخش کند دید

 "قور قور" می کند.بعداز پیگیری فهمیدند کار ما بوده

در نتیجه مسئول گردان مارو حسابی سینه خیز برد 

و بدو ـبایست دادو حال ما رو گرفت.ولی از رو نرفتیم

و نقشه را تکمیل کردیم.

با برادری به نام" حکمت الله فدایی" که بعدا شهید شد،یک قوطی خالی

پیدا کردیم و به کمک سایر برادرا از آبهای منطقه تعداد زیادی قورباغه گرفتیم.

بعد از خاموشی شب شهید حکمت یواشکی آن را برد و داخل خیمه شون گذاشت.

قوطی را  طوری گذاشته بود که قورباغه ها بتونند بیرون بیایند.

برگشت چادر و ما خودمون رو به خواب زدیم.

زیرزیری به حادثه ای که در شرف و قوع بود میخندیدیم.

بعد از چند دقیقه سرو صدای برادران تبلیغات بود که شنیده می شد:

نترس ، کشتم  ، نه بابا خیلیند ،  بیا فرارکنیم ، این چیه تو جیب من...

خلاصه چیزی نگذشت که برادران روحانی مامیخ های خیمه شان را

 از جا کندند  و شبانه از محل رفتند.

 

دلنوشته ی ملیحه دوست خوبم برای شهدای عزیز:

 

          عشق یعنی انتظار مادری سالهای سال

             عشق یعنی با قامتی رعنا رفتن به سوی جبهه ها

              عشق یعنی قنداقه بر گشتن بر گهواره های کودکی

       عشق یعنی تخریبچی،یعنی فدای جان ها

               عشق یعنی تکه تکه گشتن تخریبچی بر روی مین  

   

--------------------------------------------------------------------------------

دل نوشت:

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد

ولی یاران نمی دانند که من دریایی از دردم
به ظاهر گر چه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم...

رسم عاشقی و خاطره ی طنز

دهه ی کرامت بر شما عزیزان مبارک

 

 هر کس من را طلب کند می یابد مرا و کسی که من را یافت میشناسد مرا

و کسی که من را دوست داشت،عاشق من میشود و

 کسی که عاشق من می شودمن عاشق او می شوم

 و کسی که من عاشق او بشوم،او را می کشم  

 و کسی که من او را بکشم خونبهایش بر من واجب است

پس خونبهای او من هستم

(حدیث قدسی)

 

یه خاطره ی دیگه از بچه ها:

 

                                             القم! القم!بپر بالا

شلمچه بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها، همه کپ کرده بودند

 به سینه ی خاکریز.

دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یه دفعه

 دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: الایرانی!الایرانی!

و بعد هرچی تیر داشتن ریختند تو آسمون.

 نگاشون میکردیم که اومدن نزدیکتر وداد زدن:القم! القم،بپر بالا .

صالح گفت: ایرانیند!بازی در آوردند...

عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:"الخفه شو!الید بالا بیار"

 نفس تو گلوهامون گیر کرد.شیخ اکبر گفت:"نه مثل اینکه

 راستی راستی عراقیند"  خلیلیان گفت:"صداشون ایرانیه"

یه نفرشون چند تیر شلیک کرد وگفت:"روح !روح"

اون یکی گفت:"اقتلوا کلهم جمیعا"

خلیلیان گفت:"بچه ها میخوان شهیدمون کنند" و بعد شهادتین رو خوند.

 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن

 و هولمون دادن که ببرندمون طرف عراقیا.

همه گیج و منگ شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم

 که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:

"آقای شهسواری!حجتی!کدوم گوری رفتین؟!"هنوز

 حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو برداشت

 رو به حاجی کرد و داد زد:

" بله حاجی! بله !ما اینجاییم!حاجی گفت :اونجا چیکار می کنید؟

گفت:"چند تا عراقیه مزدورو دستگیر کردیم" ...

 زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن.

 راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)

 

شوخی تا این حد!!!!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

نیک نوشت:

 کعبه را گفتم تو از خاکی و من هم از خاک چرا من باید دور تو بگردم؟!

ندا آمد که با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم...

 

درد ودل باخدا و خاطره

درد و دل با خدا:

 

به خدا گفتم: خسته ام.......

 

گفت:لا تقنطوا من رحمه الله(زمر/53)

{نا امید مباشید هرگز از رحمت نا منتهای حق}

 

گفتم:هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره.......

 

گفت:ان الله یحول بین المرء و قلبه (انفال/24)

{ وبدانید که خدا در میان انسان و قلب او حایل است}

 

گفتم:هیچ کس رو ندارم.......

 

گفت:نحن اقرب الیه من حبل الورید(ق/16)

 {و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم}

 

گفتم:فراموشم نکردی؟.......

 

گفت:فاذکرنی اذکرکم(بقره/152)

{ یاد کنید ما را تا یاد کنیم شمارا}

 

 خاطره ی طنز:

                                         آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که "پس این غذا چی شد؟"خندید وگفت:

"کم کم آبگوشت می رسه!"دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و

 چیلی،که یکی از بچه ها داد زد:

"اومد!تویوتای قاسم اومد!"خودش بود.تویوتا درب داغون  اومدوروبرومون ایستاد.

قاسم،زخم و زیلی پیاده شد.ریختیم دورش و پرسیدیم:

"چی شده؟"گفت:"تصادف کردم.!

- پس غذا کو؟گفت:"جلوی ماشینه"

در تویوتا رو به زور باز کردیم قابلمه ی آبگوشت رو برداشتیم.

نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.

با خوشحالی می رفتیم که ، قاسم از کنار تانکر آب داد زد:

"نخورید!نخورید!داخلش خورده شیشه هست"با خوش فکریه مصطفی

 رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم وآبگوشتها رو صاف کردیم.

خوشحال بودیم و میرفتیم طرف سنگر که دوباره گفت:

"نبرید!نبرید!نخورید!"گفتیم:"صافشون کردیم"

گفت :"خواستم شیشه ها رو در بیارم،دستم خونی بود،چکید داخلش"

همه با هم گفتیم:"اه ه ه!!مرده شورت رو ببرن !قاسم"

و بعد ولو شدیم روی زمین.احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد و گفت:

"تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!

"بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نونها.

راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)

------------------------------------------------------------------------------

مبارک نوشت:

 پیشاپیش تولد حضرت فاطمه معصومه(س)و روز دختر مبارک

امروز مادر جان و پدر جان ما را بسی  غافلگیر وخوشحال کردن 

حرف دل و تفحص بعد از جنگ

حرف دل

آقا سلام

آقا حال شما خوب است.

این هفته منتظرت باشیم؟

از دوری ات همیشه ملالی هست،تا کی عزیز، بی خبرت باشیم؟

 دستی بکش به روی تمام شهر

این جا هوا همیشه مه آلود است.

حالا که پشت این همه دیواریم،آقا چگونه در نظرت باشیم؟

مادر همیشه بعد نماز صبح،بعد از دعای سبز فرج می گقت:

می شد جزء قافله ی سیصد

 یا جزء سیزده نفرت باشیم؟

تو نیستی و دورو بر نامت،هستیم که تا دورو برت باشیم

ما را ببخش که گرچه مه آلودیم،ما را که از گناه خود ابریم،

 ما را که هیچ وقت نمی خواهیم، از مایه های درد سرت باشیم

این روز ها همیشه کسی در باد

 می خواند آفتابی نامت را

گفتی که پشت ابر نمی مانی

این جمعه منتظرت باشیم؟!

 

اینو حتما بخونین!!!

 

             تفحص                               

  

جنگ تمام شده بود وبسیاری از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود.

باید میرفتیم و برمیگرداندیمشان. اما منطقه حساس بود.

قرارگاه هم موافقت نمی کرد.

بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم. گذشته از دوری راه دوروبرمان

 پر از میدان های  گسترده ی مین بود.

چند روزی کارمان جستجو،سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود.

فرصت ما روز نیمه ی شعبان به پایان میرسید.

بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل و روز عید به خودمان برسیم.

اما شهید غلامی گفت:

"نه تازه امروز،روز کار است و باید عیدی خود را از آقا بگیریم".

همه به این امید حرکت کردیم،اما هر چه بیشتر جستجو کردیم،نا امید تر شدیم.

آفتاب داشت غروب میکرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:

"آقا جون دیگر خجالت میکشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم..."

باید وداع میکردیم و برمیگشتیم.بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند.

چند لحظه بعد،فریاد شهید غلامی که رفته بود

 شاخه ی شقایقی را برای معراج الشهدا از ریشه بیرون بیاورد میخکوبمان کرد.

به سویش دویدیم......

شقایق درست روی جمجمه ی شهیدی سبز شده بود!

چه حال می شدی در این غروب نیمه ی شعبان،اگر می دانستی نام این شهید

مهدی منتظر القائم است...

-------------------------------------------------------------------------------

ادامه نوشت:

پندارما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند..

اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده و شهدا مانده اند.....

هفته ی دفاع مقدس

                         هفته ی دفاع مقدس بر مردم شهید پرور مبارک

 

                                      شهیدان زنده اند الله اکبر

 

از زخم شناسنامه دارند هنوز                              در مسجد خون اقامه دارند هنوز

آنان همه از تبار باران بودند                                 رفتند ولی ادامه دارند هنوز...

                                           

بابا جون تو در راه عشق جانبازی کردی و جانباز شدی

خدا کنه من هم در راه دوست، در زمان ظهورحجت حق(عج)، تخریب عشق شم

وقتی  که جنوب بودم راستش رو بخواین زیاد متوجه نبودم که کجا اومدم و اویل از

گرماش از آفتاب سوزندش از خاکی بودنش زیاد خوشم نمی یومد اما

اما بعد یه مدت خودت می فهمی کجا اومدی!وقتی راه میرفتم  به خودم نهیب میزدم

و  میگفتم :"هی حواست کجاست؟جا پای کی کذاشتی "زمین رو نگاه میکنم پر از

جای پاست

 من کجا اومدم به سرزمین عشق به کربلای ایران

پام رو بلند میکنم و می خوام فقط اینجا قدم بزنم ،نه بنشینم ،نه گریه کنم ونه....

فقط می خوام قدم بزنم

نگاهم رو به امتداد میدم،مردمی رو میبینم که با عجله میرن تا به مقتل برسن.ولی

من همینطور وایستادم.نمی دونم چی کار کنم

تو زندگیمم همش همینجوری بودم . بی هدف! بی مقصد! بی الگو و راهبر!

فقط قدم برداشتم و هیچ دقت نکردم که قدم در کدوم راه میذارم و پام رو جای کدام پا میذارم

من رفتم  و این یک دعوت بود از طرف شهدا حالا هدف دارم,

خدایا کمکم کن تا راهشون رو ادامه بدم

یک عده بر آنند که این قسمت ما بود            گویند گروهی که تو را همت بود

ای آمده از دیار وحی آگه باش                   نی قسمت و نی همت و این دعوت بود

                                             

                                                            ( شهید آوینی)

جاذبه ی خاک به ماندن میخواند، وآن عهد باطنی به رفتن...

عقل به ماندن می خواند،و عشق به رفتن ......

واین هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان،در آوارگی و حیرت میان عقل و

عشق معنا شود      

                                                   

عشق یعنی یه پلاک                                        که زده بیرون از دل خاک

عشق  یعنی یه شهید                                     با لبای تشنه سینه چاک   

عشق یعنی یه جوون                                        یه جوون بی نام و نشون  

عشق یعنی یه نماز                                         با وضو گرفتن توی خون

عشق یعنی یه پدر                                           که شبها بیدار تا سحر

عشق یعنی یه خبر                                         خبر یه مفقودالاثر

عشق یعنی یه پیام                                          تا بقیت الله قیام

عشق یعنی یه کلام                                         پا به پای فرزند امام.....

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

ادامه نوشت:

باران نباش تا با التماس به پنجره بکوبی که نگاهت کنند!

ابر باش که با التماس نگاهت کنند که بباری !!!!

 

خاطرات طنز دفاع مقدس

سلاااااام

سلام به مهر،به دانشگاه،به بچه ها

باز آمد       بوی ما ه مهر               بوی راه مدرسه  

وااااااای کیف وکفش هنوز نخریدم مداد رنگی هام گمشده باید برم دوباره بخرم

آخیش از این ترم کفی وسال کفی بودن در اومدیم شدیم سال دومی

بچه های ورودی سال 89 علوم زمین  ورودتون رو تسلیت میگم

ببین چه بلایی سر استادا در اوردیم که میخوان سر شما خالی کنن

از دست ما چی میخواین بکشین

بگذریم اینو بخونین

خاطره ی بچه ها:

                                             آموزش نارنجک

شلمچه بودیم!

شیخ مهدی میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت:"بچه ها خوب نگاه کنید.

محمد!حواست اینجا باشه.احمد!این جوری نارنجک رو پرتاب میکنند.خوب نگاه کنید

تا خوب یاد بگیرید.خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید.

من توی پادگان،بهترین نارنجک زن بودم.اول،دستتون رو میذارین اینجا

بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم،در عرض چند ثانیه منفجر میشه.

داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف میکرد که فرمانده از دور داد

زد:"آهای شیخ مهدی! چی کار میکنی؟"

شیخ مهدی یه دفعه ترسید ونارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز.

بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد

 زد:"بخواب برادر! بخواب"

انگار همه رو برق بگیره،هیچکس از جاش تکون نخورد.چند ثانیه گذشت.همه زل زده

 بودند به سر خاک ریز،که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریزو منفجر شد.

شیخ مهدی رو به بچه ها کرد وگفت :"هان یاد گرفتید؟!دیدید چه راحت بود!"

فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که

 میگفت:"الله اکبر!الموت لصدام!"بچه ها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای

 کیه؟دیدند یه عراقی ای زخمی شده و به خودش میپیچه.

شیخ مهدی ، عراقی رو که دید داد زد:"حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست؟!ببینید چی کار کردم

راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)

معرفی وبلاگ وشعر

 

اول ورود خودم رو به عرصه ی وبلاگ داران تبریک میگم

بعد

سلااااااااااااااااااااااااااااااام

سلامی به گرمی نفسهای قاصد عشق، به زیبایی پرستوهای عاشق

شما خوبین؟منم خوبم

توضیح  می خواین؟

باشه

توی این وبی که زدم میخوام بیشتر مطالب رو اختصاص بدم به داستان هایی از

کتاب های مختلف من جمله از کتاب داستان و راستان متفکر بزرگ شهید استاد مرتضی مطهری

 و چند تن از بزرگان و  مطالب خواندنی  از شهدای عزیز و شعر های قشنگ و.. که براتون گلچین میکنم دوست دارم مطلب هایی بذارم که به درد بخور باشه

اول واسه خودم که میرم دنبالشون و پیدا میکنم بعدم واسه تو دوست عزیز که به اینجا سر میزنی امید وارم خوشت بیاد.

بابا جان انقدر اصرار نکنین که توضیح بدم خودتون بعدا" میبینین چه مطالبی میذارم

و در آخر:

در اخر اینکه ازتون میخوام هر جور انتقادی که در مورد وبلاگ از اون بالا بگیر (قالبم، متن های که میزارم،خودم ،خودش،خودت و..)تا نقطه ی پایینش دارین بگین دوست دارم بدونم ولی بدونین خودتونو بکشین من هیچ تغییری تو وبلاگم نمیدم(اعتماد به نفس رو داری)

خلاصه دیگه هیچی دیگه

یه شعر خشنگ گذاشتم حتما بخونین

 

عشق یعنی اشک توبه در قنوت

خواندنش با نام غفارالذنوب

عشق یعنی چشم هادر رکوع

شرمگین از نام ستارالعیوب

عشق یعنی سر سجود دل سجود

ذکر یا رب یا رب از عمق وجود

(به این میگن عشق)

امروز چه روزیه؟

جمعه!!!!!!

سوالی ساده دارم از حضورت

من آیا زنده ام وقت ظهورت؟

اگر که آمدی من مرده بودم!

اسیر سال و ماه و هفته بودم!

دعایم کن تا دوباره جان بگیرم

بیایم در رکاب تو بمیرم

تا بعد....